HelenaHelena، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

نفس من

مسافرت

دختر گلم منو تو و بابایی این چند روز تعطیلی رو رفته بودیم مسافرت.تو خیلی خوشحالی می کردی همش می خندیدی رفته بودیم  (سامان ) اون شهر نزدیک اصفهان بود.رودخانه زاینده رود از وسط شهرش رد می شد واونجا  کلی درخت بادام و گردو و هلو داشت.خیلی هم هوای خوبی داشت از جاذبه های شهرش پل زمان خان بود . دخترم منو بابایی عاشق سفریم دوست داریم تو هم دوست داشته باشی. راستی کار جدیدی که یاد گرفتی به بغل بر می گردی .وقتی ١ ماهت بود شستتو می خوردی اما الان تمام دستتو می خوری  همچین ملچ مولوچ می کنی که دل ما ضعف می ره. هلنا بابا مجید بهت می گه فرشته کوچولو و عاشقانه دوست داره . ...
12 شهريور 1390

هوای سرد

دختر نازم این چند روز هوا یه کم سرد شده بود و منم سعی کردم لباس گرم تنت کنم ولی تو اصلا با گرما میونه ی خوبی نداری.در ضمن به کلاه هم حساسی منم مجبورم وقتی خوابی یواشکی سرت کنم  این عکسو خونه ی مامان نانا ازت گرفتم. ...
8 شهريور 1390

تقدیم به همه دوستای خوبمون

برایت از طلا تختی.مسیری رو به خوشبختی.برایت عمر نوحی را.وقار همچو کوهی را.برایت صبر ایوبی.حیاتی مملو از خوبی.برایت شاد بودن را.فقط آزاد بودن را.رفاقت را.صداقت را .محبت را دعا خواهم کرد. پیشاپیش عیدتان مبارک. ...
8 شهريور 1390

روزهای با تو بودن

سلام دخترم این روزا داره به سرعت میگذره و من نمی تونم تمام خاطرات با تو بودن رو ثبت کنم .امروز ناخوداگاه یاد روزایی افتادم که بیمارستان بودی و اشک از چشمام سرازیر شد و همون لحظه خدارو صدها هزار مرتبه شکر کردم که تو الان صحیح و سالم پیشمی دوست دارم بدونی که هر کاری از دستم بر بیاد برای شاد بودن تو می کنم. راستی دیروز رفته بودیم با عمه زهرا خرید که یه دختر کوچولو تورو دید.به باباش گفت بابا این عروسکرو ببین دست خانومست من که خندم گرفته بود هیچی نگفتم .ولی اون همچنان به باباش داشت اصرار میکرد تو هم که خوب بلایی داشتی حسابی دست و پا میزدی که بری پیشش. مامانی راستی خیلی دختر حساسی هستی تا ببینی کسی بهت اهمیت نمی ده بغض می کنی منو بابایی که ت...
8 شهريور 1390

دخترم داره بزرگ می شه

سلام به همه دوستای خوب من و هلنا جون: مامانی دیروز واسه اولین بار از ته دل خندیدی چه لحظه قشنگی بود  زل زده بودی تو چشمای منو بابایی  می خندیدی.تازه  نازم ٢ تا کلمه هم حرف میزنی. وقتی شیر می خوای با گریه می گی:ایمه به مامانی می گی:ما وای هلنا جونم دیروز کلی با هم درد و دل کردیم..از خدا می خواستم  که به من یه دختر بده تا وقتی که بابایی نیست دیگه تنها نباشم.خدا چه زود دعای منو مستجاب کرد.هنوزم باورم نمیشه که تورو دارم.کاشکی بتونیم پدر و مادر خوبی برات باشیم دختر خوبم. ...
29 مرداد 1390

لباس جدید

مامانی دیروز رفتیم تیراژه این لباسو برات خریدیم ماشاله چقدر عسل شدی شدی. ...
29 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس من می باشد