HelenaHelena، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

نفس من

واکسن 4 ماهگی

در کنار همه ی روزهای شیرینی که تو کنارمونی دیروز روز خیلی سختی بود دیروز وقتی رسیدیم به مرکز  بهداشت دست و پام می لرزید.چقدر سخت  بود وقتی مجبور شدم پاهای نازتو سفت بگیرم تا بهت واکسن بزنن. دختر نازم دیشب تب کردی و اصلا من و بابایی نتونستیم بخوابیم و همش نگرانت  بودیم خدارو شکر امروز  بهتری اما هنوز یه کم تب داری . وای پدر و مادر بودن چه مسوولیت بزرگی تازه با اینکه می دونستیم واسه سلامتیت خوبه بازم نمی تونستیم تحمل کنیم. این ٣ تا عکسو تو ١ دقیقه ازت  گرفتم برام جالب فاصله خنده تا گریه: .       ...
12 مهر 1390

هر روز با هلنا

این چند روز خیلی سرم شلوغ بود مامانی نتونستم آپ بشم . نمی دونم به کی رفتی ولی خدارو شکر تو دختر صبوری هستی و با صبرت اجازه می دی مامانی به کاراش برسه. الان وقتی می زارمت رو راکرت کلی دست و پا می زنی.به همه می خندی . از خدا می خوام هیچ وقت مشکلات زمونه خنده رو از رو لبات محو نکنه. اینقدر شیرینی که تمام روزمو پر می کنی .روزی هزار بار خدارو شکر می کنم  که میبینم سالم و سلامت پیشمی.هنوز بعضی روزا وقتی صبح از خواب بیدار می شم و میبینم که مثل یه فرشته رو تختت خوابیدی باورم نمیشه که تو برای همیشه پیش من می مونی. اینم عکس نفسم در آستانه ورود به ٥ ماهگی:   هلنا خانوم بغل مامان بزرگ خوشحال و خندان     ...
10 مهر 1390

زندگی

همیشه یادمان باشد که زندگی پیمودن راهی برای رسیدن به خداست و قدم هایمان باید طوری باشد که حتی دانه کشی زیر پایمان له نشود ...
6 مهر 1390

سفر مشهد

سلام ما برگشتیم جای همتون واقعا خیلی خالی بود.راستشو بخواید تا وارد حرم شدیم اول از همه برای همتون دعا کردم . هلنا خانم هم خیلی دختر خوبی بود اصلا ما رو اذیت نکرد .همش می ترسیدم که تو هواپیما گریه کنه اما خدارو شکر آروم بود.و حسابی آبرو داری کرد . اینم چند تا از عکسای نفسم :     هلنا خانوم واسه اولین بار سوار هواپیما شده هلنا با بابا مجیدش لباستو بابا بزرگ و مامان بزرگ و عمه زهرا از اونجا برات خریدند. بهراد جون پسر عمه هلنا خانوم برگشت از سفر ...
4 مهر 1390

قصد سفر

سلام به همه ی دوستای خوبمون ما ٣ روز نیستیم داریم میریم پا بوس امام رضا.قول میدیم زود برگردیم پیشتون و برای همتون دعا می کنیم.   ...
30 شهريور 1390

شیطنت

سلام به دوستان خوبمون خب هلنا داره کم کم شیطون می شه.یاد گرفته پستونکشو از دهنش در بیاره.به بغل بر می گرده.هر از گاهی هم حیغ می زنه.عصر ها هم که وقت اومدن بابا مجیدش می شه بغض می کنه می گه ب ب ب با. در ضمن دخترم یاد گرفته تا دوربینو دست مامانیش میبینه اینجوری می کنه:   ...
30 شهريور 1390

دوست داری بری حموم؟

هلنا خانوم وقتی میره حموم هیچی نمی گه فقط زل می زنه نگاه می کنه. نمیدونم حموم رو دوست داره یا دوست نداره شایدم زل می زنه به من نگاه می کنه تا منو از رو ببره دیگه نبرمش حموم.خدا داند......... ...
29 شهريور 1390

مهمون بازی

هلنای خوبم دیروز همش مهمون بازی بود صبح اول صبح ساعت 11:30 رفتیم با عمه زهرا خونه عمه شهلا خیلی خوش گذشت شب هم رفتیم خونه بابا بزرگ آخه قرار بود خواستگار عمه زهرا بیاد و حرف بزنن به سلامتی عمه زهرا هم داره عروس می شه.دختر گلم من خیلی خوشحالممممممممممممممممممممممم. دیشب خوابم نمیبرد همش به تو فکر می کردم به اینکه یه روز باید عروس بشی و منو تنها بزاری .وای چقدر مادر بودن صبوری می خواد. همیشه مامان نانا با بابا جی می گفت من تورو شوهر نمی دم حالا منم همینو می گم تا به اون روزا فکر نکنم. ...
25 شهريور 1390

خرید

سلام عزیز مامانی: گلم دیروز رفتیم فروشگاه هایپر خرید کنیم شما خیلی دختر خوبی بودی اصلا مامانو بابا رو اذیت نکردی چند نفر هم از شما عکس گرفتند.الهی فدات بشم که تا میریم بیرون زود خوابت می بره. هلنای من یاد گرفتی سق می زنی خوب بلدی که خودتو چه جوری تو دل همه جا کنی.   ...
23 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس من می باشد