HelenaHelena، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

نفس من

7 ماهگی نفسم

سلام سلام صد تا سلام بالاخره مامانی تنبل شما با این دستش کنار اومد  و تصمیم گرفت بیاد و برات مطلب بنویسه  مامانی این روزا یه کم برام سخته  ولی خب این باعث میشه که قدر سلامتی رو بیشتر بدونم. دختر نازم ماشالله حسابی بلا شدی  و شکمو دلت می خواد همه چی بخوری. دلت نمی خواد بشینی دوست داری راه بری. شبا یه کم سخت می خوابی . آواز زیاد می خونی و عاشق حمومی و گریه می کنی که از حموم بیرون نیای. هنوزم خبری از دندونات نیست. خیلی هم بیشتر بابایی شدی و تا هوا تاریک می شه منتظری که بابا مجید بیاد و بغلت کنه . اخم دخملی   دخمل خنده رو غذا خوردن نفسم هلنا و بابا مجیدش هلنا در حال کند...
13 دی 1390

دست مامان پریسا

سلام وای مامانی نمیدونم چی شد که اینجوری شد  چند روز بود دستم خیلی درد میگرفت گفتم برم یه عکس بندازم خیالم راحت بشه یهو دکتر گفت: برو عکس بگیر بیا بعدشم تا عکسو دید گفت خانوم باید دستتون رو گچ بگیرید و اینجوری شد که مجبور شدم با یه دست وبال گردن بیام خونه. دختر نازم ازت معذرت می خوام  که مواظب خودم نبودم و با این شرایط فعلا نمی تونم بغلت کنم  و تو هم تقلا می کنی که بیای تو بغلم... ولی قول میدم تا 1 ماهه دیگه تلافی کنم  اینم یه عکس از دست مامانی: ...
7 دی 1390

عکس بچگی

ناناز مامان امروز داشتم آلبوم عکس رو نگاه می کردم و رفتم تو حال و هوای دوران بچگیم که به قول   مامان نانا مامانی خودم حسابی آتیش می سوزوندم.   چه دوران خوبی بود من و دایی بابک که چند سال از من بزرگتره واسه هم هم بازیهای خوبی بودیم .   تو فایل عکسای شما عکسی رو دیدم که برای بار اول تو بیمارستان وقتی از دستگاه اومده بودی بیرون و   چشمای نازتو باز کرده بودی  ازت گرفته بودیم  و منو برد به حالو هوای اون روزا.   دختر نازم می دونم که تا چشم به هم بزنم واسه خودت خانومی شدی ولی هر روز که می گذره بیشتر    نگرانت می شم .   دلم نیومد تنهایی این روز رو گذرونده باشم اینم چند تا ...
4 دی 1390

شب یلدای امسال

یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت یلدایتان مبارک. هلنای عزیزم امسال یلدا  با تو یه حال و هوای دیگه ای داره . آخه یک دقیقه بیشتر با همیم  و از کنار  هم  بودن لذت می بریم  . از این روزا بگم که ماشاله حسابی شیطون شدی و کار جدیدی که می کنی شبا موقع خواب پستونکتو  پرت می کنی و نصفه شبا من و بابایی  باید بگردیم دنبالش که شما راحت بخوابی. حسابی تلاش می کنی که تو روروئکت با سرعت بیشتری بری . خیلی دوست داری میوه بخوری اما مامانی نمیشه که!!!!!!!! تمام تلاشتو می کنی که حرف بزنی ولی بیشتر از چند تا کلمه نمی تونی به پیشنهاد دکتر بهت ب...
28 آذر 1390

گذر سریع زمان

هلنای عزیزم این روزا داره به سرعت می گذره و من نمیتونم لحظه به لحظه خاطرات با تو بودن رو ثبت کنم. یاد اون روزای اولی که اومده بودی  خانه می افتم که دلم می خواست زودتر ٤٠ روزه بشی  وقتی ٤٠ روزه شدی دلم می خواست ٤ ماهه بشی وقتی ٤ ماهه شدی دوست داشتم زودتر ٦ ماهه بشی و  الان  دلمون می خواد زودتر برامون شیرین زبونی کنی هر روز  که می گذره برامون شیرین تز و دوست  داشتنی تر میشی. دوست دارم وقتی تونستی این متن رو بخونی بدونی که منو بابایی تو این برهه زمانی با وجود تمامی دغدغه های زندگی عاشقانه دوست داشتیم. ازت یه خواهش کوچیک دارم وقتی بزرگ شدی مارو دوست داشته باش و بهمون احترام بزار. امیدواریم بتو...
21 آذر 1390

محرم امسال با هلنا خانوم

سلام به همه دوستای خوبم انشالله که عزاداری های همه مورد قبول سید الشهدا قرار گرفته باشه. و همه  شما حاجت روا بشید. من و بابایی و شما این جند روز سرمون شلوغ بود امسال با هر سال برامون متفاوت بود چرا که هلنای عزیزمون  امسال همراه ما تو مراسما شرکت کرد . دختر نازم ٦ ماهگی تو امسال مصادف شد با روز علی اصغر  و این دلیلی  شد. برای ارادت بیشتر ما به  ایشون . اونروز از صبح هر چی می خواستم شیرت بدم یاد علی اصغر می افتادم و چشمام پر از اشک می شد از تو خواستم که برای همه دعا کنی به خصوص همه مریضا و از خدا خواستیم که همه رو عاقبت به خیر کنه  و آقا امام حسین هممون رو شفاعت کنه انشالله. اینم چند تا...
16 آذر 1390

هلنا و این روزا

سلام دختر نازم این روزا ماشاله خیلی بلا شدی .همش می خوای بشینی از خوابیدن خوشت نمیاد دوست داری باهات مدام بازی کنیم .هر چی دم دستت میاد می کنی  تو دهنت.و یه اتفاق جالب اینکه پنجشنبه برای اولین بار خیلی واضح گفتی مامان. روز ها هم تا داره هوا تاریک می شه تند تند پشت سر هم می گی بابا.مثل مامانت حسابی ددری شدی. خلاصه اینکه همش در حال ورجه وورجه ای . الان مدتی دکتر  برات حریره فرنی و سوپ ماهیچه رو  تجویز کرده و منم از صبح بیدار میشم برای تهیه  این غذاهاو ... خلاصه اینکه بالاخره تو هم داری بزرگ می شی و ما  هر روز بیشتر به تو و آینده تو فکر می کنیم اینم یه عکس از هلنا خانوم که چون نمی تونه فعلا بره استخر مجب...
5 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس من می باشد